"اون هیچوقت قولش رو نشکست." -به بابایی نگی که من اینجام. هیچوقت نگفتم. -منم میخوام که نمایشت رو ببینم!. اما وقتِ نمایش تموم شده بود. -من نمیدونم چرا اون نمیذاشت بیام ببینمت؟!. پس من یه نمایشِ مخصوص برای اون اجرا کردم. -واو.تو شگفت انگیزی! اما نباید قوانین رو میشکستیم. -عه،بقیه بچه ها کجا رفتن؟!!. چون اون گم شد. -*صدای جیغ* اما لااقل.دیگه هیچکی از رازِ بینمون هرگز خبردار نمیشه. منبع
درباره این سایت